شبی که پر شده بودم ز غصه های غریب ببال جان سفری تا گذشته ها کـردم چراغ دیده برافروختم به شعله ی اشک دل گداخته را جـــام جان نمــا کردم هزار پله فرا رفتم از حصار زمان هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم به شهر خاطره ها چون مسافران غریب گرفتم از همه کس دامن و رهــا کردم هزار آرزوی نــاشکفته سوخته را دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم هزار یــاد گریزنده در سیـاهی را دویدم از پی و افتادم و صدا کردم هزار بار عزیزان رفته را از دور سلام و بوسه فرستـادم و صفا کردم چه هـای هـای غریبانه ای که سر دادم چه ناله ها که ز جان و جگر جدا کردم یکی از آن همه یاران رفته باز نگشت گره به بــاد زدم قصه با هوا کردم همین نصیبم از این رهگذر ،که در همه حال ترا ، که جــان مرا سوختی دعــا کردم فریدون مشیری